او صندلی آخر کنار پنجره مینشست، فکر نمیکرد کارکتر اصلی زندگی اش است و داشت خوراکی میخورد و بقیه بچه ها حتی بهش نگاه نمیکردند. مطمئن نیستم که داشتند روی درس تمرکز میکردند یا از قصد به او توجه نمیکردند البته که توقع زیادی هم نمیشد داشت. 

دختر وقتی خوراکی اش را تمام کرد بلند شد و بیرون از کلاس رفت، حرف ها توی ذهنش میچرخید؛ 

تو اضافه هستی. واقعا نمیفهمم، چرا بدنیا اومدی؟ نمیشه درکت کرد. 

اعتماد بنفس نداشت اما احساسات پایداری داشت. نگرانی هایش را مخفی میکرد و با ان چشمان مشکی اش به بیرون نگاه میکرد. 

اطلاعات زیادی در مورد زندگی شخصی اش ندارم چون زیادی ساکت بود نمیشد فهمید به چی فکر میکنه ولی یه بار بهم گفته بود:«اینکه واسه بقیه نامرئی باشی ویژگی های خوب خودشو داره مثلا میتونی سر کلاس خوراکی بخوری یا بخوابی یا بری بیرون و استراحت کنی». 

قضیه اینکه دختر را نامرئی تصور میکردنند این بود که چند سال پیش اتفاقی افتاد که باعث مرگ تمام بچه های کلاس «سی 2» شده بود و وقتی پیش یک پیشگو رفتند او گفت:«انرژی شومی از این کلاس ساتع میشه و تنها راه برای نجات یافتن انتخاب یک فرد است که باید اورا نادیده گرفت تا...» دلیلش این بود که... یادم نمیاد اخه این موضوع مرزوط به خیلی سال پیشه شاید با خودتون بگین اینا دیگه چه احمق هایی هستن میتونستن کلاسشون رو عوض کنن یا اسم کلاسشون رو یا مدرسشون رو...  ااما اونا همه این کار هارو امتحان کرده بودن جواب نداد. 

میدونین بخش تاریک ماجرا چیه؟ 

اینه که دختر نمیدونست چرا نادیده گرفته میشه.«بدترین چیز اینه که ندونی بقیه چرا ازت متنفرن»

                                                                                hina_chan