hina_chan

hina_chan

🙃💜 Hello, I am Hina, I hope I can be useful to you

معرفی انیمه، پارت 1

17:37 1402/10/03 - hina_chan

سلام امروز میخوام یه انیمه ترسناک معرفی کنم. اسمش «مهمانی جنازه ها» هست. 4 قسمت نیم ساعته داره و بنظرم اگه با دید انتقادی بهش نگاه نکید میتونه ترسناک بشه حقیقتا نمیخوام توضیحات اولش رو بدم که میدونم منطقی نیست اما حس میکنم اگه داستان انیمه رو بگم دیگه جذابیتش رو از دست میده خلاصه اگه دلتون میخواد یه انیمه جذاب و هیجان انگیز که دیدنش وقت زیادی هم نخواد ببینید این انیمه رو پیشنهاد میکنم ولی اگه میترسید یا قلبتون ضعیفه خب... نبینیدش 🙆🏻‍♀️

انیمه ناروتو

17:28 1402/10/03 - hina_chan

هنوز باورم نمیشه چرا با اینکه میدونستی همه چیزمی رفتی؟! میخندم که کسی اشکامو نبینه چون میدونم این اتفاق دست تو نبوده 🥲🥀

روحت شاد آسوما سنسه از اون بالا هوامونو داشته باش

انیمه 💙🤗

16:26 1402/09/26 - hina_chan

این پست رومخصوص اونایی گذاشتم که دوست دارن بدونن انیمه از نظر ما اوتاکو ها چه شکلیه در واقع یه کوچولو واردش شدم اما اگه دوست دارین کامل در مورد انیمه با زبان عامیانه و راحت براتون پست بزارم حمایتم کنید این پستو لایک کنید کامنت بزارین که انیمه برای شما چجوریه شاید یه نفرو تحت تاثیر قرار داد خب بسه دیگه برید ادامه مطلب 

اگه خدا رو دیدم...

20:46 1402/09/23 - hina_chan

سلام هینا هستم که در حال حاضر بدون هیچ حمایتی دارم ادامه میدم 😅💔 لطفا حمایتم کنید تورو خدا 🥺🙏🏻 مرسی که پستمو میخونی کامنت بزارین لایک کنید و دنبالم کنید و طبق معمول اگه برام تو کامنتا موضوع بزارید براتون مینویسم که البته شما که هیچوقت این کارو نمیکنید 😥💔 ولی باز من پر قدرت براتون پست میزارم 🥰♥

اتوبوس شلوغ

15:04 1402/09/09 - hina_chan

کنیچیوا من هینا هستم خوشحالم که دارید پستمو میخونید لطفا حمایتم کنید بهتون نیاز دارم 🥺🙏🏻 اگه بهم تو کانتا موضوع بدین براتون مینویسم پس منتظر پستای بعدیم باشین 🥰♥

هینا نشسته بود و منتظر بود معلم بیاد تو کلاس، توی افکارش غرق شده بود که دید توی کلاس همهمه شده براش سوال پیش اومد که چه اتفاقی افتاده 🤷🏻‍♀️. دقت کرد و دید دور میز معلم شلوغه بعد شنید که بچه ها دارن در مورد پته دوزی حرف میزنن و فهمید معلم داره پته میدوزه🧶 بنظر هینا جالب اومد اما علاقه ای به بلند شدن و رفتن پیش معلم نداشت در واقع خسته تر اون بود که بتونه بلند شه 😪. 

 

او صندلی آخر کنار پنجره مینشست، فکر نمیکرد کارکتر اصلی زندگی اش است و داشت خوراکی میخورد و بقیه بچه ها حتی بهش نگاه نمیکردند. مطمئن نیستم که داشتند روی درس تمرکز میکردند یا از قصد به او توجه نمیکردند البته که توقع زیادی هم نمیشد داشت. 

دختر وقتی خوراکی اش را تمام کرد بلند شد و بیرون از کلاس رفت، حرف ها توی ذهنش میچرخید؛