هینا نشسته بود و منتظر بود معلم بیاد تو کلاس، توی افکارش غرق شده بود که دید توی کلاس همهمه شده براش سوال پیش اومد که چه اتفاقی افتاده 🤷🏻‍♀️. دقت کرد و دید دور میز معلم شلوغه بعد شنید که بچه ها دارن در مورد پته دوزی حرف میزنن و فهمید معلم داره پته میدوزه🧶 بنظر هینا جالب اومد اما علاقه ای به بلند شدن و رفتن پیش معلم نداشت در واقع خسته تر اون بود که بتونه بلند شه 😪. 

 

 کرد الان که معلممون داره این رو درست میکنه یعنی خدای اون اثره؟ وقتی اون اثر میخواد خدا رو شکر کنه دقیقا منظورش کیه! بعد یاد نویسنده ها و مانگاکا و... افتاد 👩🏻🖋🗒 اونا میگفتن کارکتر داستاناشون مثل بچه هاشون میمونه اما آن ها رو میکشتن و درکشون برای هینا سخته که چرا دروغ میگن؟! مثلا وقتی مریض شده بود و رفت سرم بزنه پرستار 👩🏻‍⚕️ بهش گفته بود درد نداره اما خیلی درد داشت و سرگیجه گرفته بود و نزدیک بود بیوفته رو زمین. 

به این نتیجه رسید که دروغ یه سلاحه اما گاهی به صلاح آدمه،  ااصلا چرا داشت در مورد بقیه اینارو میگفت؟ خودش هم دروغ میگفت و آدم ها رو تو داستاناش میکشت. 

فهمید اگه بیشتر فکر کنه امکان داره دیوونه بشه پس بلند شد و به سمت میز معلم رفت. 

                                                                                hina_chan

لطفا حمایتم کنید چون بهش نیاز دارم آخه میخوام نویسنده بشم و به کمک شما نیاز دارم🥺🙏🏻 اگه بهم تو کامنتا موضوع بدین هم براتون مینویسم 🥰♥