اتوبوس شلوغ

15:04 1402/09/09 - hina_chan

کنیچیوا من هینا هستم خوشحالم که دارید پستمو میخونید لطفا حمایتم کنید بهتون نیاز دارم 🥺🙏🏻 اگه بهم تو کانتا موضوع بدین براتون مینویسم پس منتظر پستای بعدیم باشین 🥰♥

اتوبوس شلوغ تر و پر سر و صداتر از همیشه بود. چند تا بچه دبستانی داشتن در مورد آینده و کارهایی که میتونن انجام بدن و آرزوشو دارن حرف میزدن، یوکی یاد بچگی هاش افتاد و همینطور که داشت به بچه ها نگاه میکرد یهو اتوبوس ایستاد و همهمه شد راننده در های اتوبوس رو باز کرد و دوید بیرون چند ثانیه بعد از اینکه صدای جیغ راننده آمد خون پنجره سمت یوکی را پوشاند یوکی خشکش زده بود اما با تونست به خودش بیاد و بلند شد دم در اتوبوس که رسید با جنازه اون سه تا بچه دبستانی رو به رو شد اونا نمیخواستن بمیرن اونا کلی آرزو داشتن و... یکی هلش داد بیرون و یوکی روی زمین افتاد و یهو زمین شروع به لرزیدن کرد ساختمان ها مثل تخته سنگ داشتن روی سر مردم فرو میریختن روی زمین داشت گسل ایجاد میشد، دود از کوه آتشفشانی نزدیک شهر بلند شده بود.« درست مثل هویت من، هویت من روی یک گسل بنا شده اگه زلزله بیاد میوفتم توش و کوه آتشفشان بالا سرم فوران میکنه و منو نابود میکنه ولی این واقعیه. هه پس این آخر کار منه رقت انگیزه» اشک توی چشاش حلقه زد « من هنوز وان پیس رو ندیدم نرفتم ژاپن بندر یوکوهاما اوساکا توکیو من هنوز زیر شکوفه های گیلاس راه نرفتم نمیخوام قبل از کیساکی بمیرم هنوز کلی حسرت دارم». بقیه صدا ها هم به صدای یوکی آمیخته شده بودن صدای گریه دعا ریختن خون اینور و اونور صدای برخورد تخته سنگ با زمین. دروازه های عبور بهشت فقط واسه یه نفر جا داره دو نفرنمیتونن همزمان واردش بشن پس برای همین دونه به دونه و آروم آروم داریم کشته میشیم. آخرین کلمات یوکی:« میخوام بازم جمعه ها قرمه سبزی مامانم رو بخورم». متاسفانه یوکی از مزایای کارکتر اصلی برخوردار نبود چون این فیلم حول محور یکی دیگه میچرخید امیدوار بود قهرمان داستان بقیه رو نجات بده اگه وجود داشته باشه بهرحال این دنیای واقعیه اما واسه یوکی و اون بچه ها دوباره ای وجود نداشت مرگ اونا واسه شروع این داستان لازم بود ولی بخش دارک ماجرا این بود که همه اینا از قبل برنامه ریزی شده بودن اما مرگ و ترس یوکی واقعی بود، این بی انصافیه