او صندلی آخر کنار پنجره مینشست، فکر نمیکرد کارکتر اصلی زندگی اش است و داشت خوراکی میخورد و بقیه بچه ها حتی بهش نگاه نمیکردند. مطمئن نیستم که داشتند روی درس تمرکز میکردند یا از قصد به او توجه نمیکردند البته که توقع زیادی هم نمیشد داشت. 

دختر وقتی خوراکی اش را تمام کرد بلند شد و بیرون از کلاس رفت، حرف ها توی ذهنش میچرخید؛